سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کیفم را بدست می گیرم و قدم زنان به سمت خانه می روم جایی که هیچکس انتظارم را نمی کشد روی نیمکتی می نشینم

و به کلاغ هایی که دسته ای در آسمان دور می زنند و از کنار هم عبور می کنند نگاه می کنم دوست دارم صحبت کردنه

آنها را با هم بشنوم و در کنار یکی از اونها بپرم تا اونم حرفمو بفهمه مهم با هم بودنه نمی دونم این آخرین قدم زدنم در نیووال بن

است یا باز هم یک روز از این خیابان در سرمای یک روز نسبتا بیهوده بلند من تنها با لباس روشنتر از رنگ خیابان هایی که

سفیدی برف آنها را پوشانده بدون رد کفشهای یک مرد تنها قدم خواهم گذاشت.اه باز هم خانه.بالاخره به محل پنهان شدنم رسیدم

باز هم  باید از این همه سفیدی و دیدن کلاغ ها محروم بشم برف..آدم برفی و یک پرنده منقار بلند سیاه که می خواد چشمای آدم

برفی مو بدزده من تنهاترین بیننده ی پشت پنجره ی باز یک خیابون مرده هستم که رنگ سفیدی آن روی لاشه ی  بدبوی جنازه

هایی رو گرفته که حتی رنگ خونشون هم سفیده شاید خیلی دور باشه شایدم خیلی نزدیک ولی من از نزدیک دیدم حالا هم مثل اون زمان

با یک فنجان قهوه بدون کتاب آره بدون همون چیزی که خیلی وقته نه دستم گرفتم و نه دیگه می خوام دستم بگیرم دارم همون جا رو نگاه

می کنم دیگه هیچکس حتی فکر اون ها رو هم نمی کنه حالا اونا دور شدند و من نزدیک به جایی که حتی یک آدم برفی هم نیست و

کلاغ هایی که از بالای درختهای بلند به زمین کوتاه یک خیابان چشم دوخته اند .طول و عرضش زیاد مهم نیست چون من هم دارم

از اینجا می رم و آخرین بازمانده ای خواهم بود که همه ی این خاطرات رو شاید روزی به گور ببرم عکس ژنرال درست روبه روی من زده

شده درست روبه روی یک پنجره ی باز به ستون مقابل زیر یک مشت اسکناس و پیرزن خمیده ای که برای خرید یک پلاستیک گوجه فرنگی

بسته بندی شده  مشتش و باز می کنه و تنها یک مشت گوجه فرنگی رو به زمین می ریزه و زیر عکس درست مقابل ستون له می کنه تا زمین

به رنگ تازه ی خودش و رنگ کلاه ژنرال یا همون افسر اون روز فراموش نشدنی همشکل بشه یک افسر شجاع و چند جوان و شلیک پیاپی

و عجولانه یک سرباز وطن به چند مبارز طرفدار پرچم سرخ ..این کار هر سال این پیرزن موقعی که از ژنرال یاد می شد و تجلیل و خاطرات اون روز

..من خودم دیدم با همین فنجان  یک کتاب و چراغ روشنی که فضای تاریک اتاقم را در مقابل همین ستون به کمک دوتا چشام شاهد تیرهای پیاپی خلاصی

به سر اون چند تا بودم دوباره باید از محل اختفایم بیرون بیایم و در را ببندم برای همیشه من خواهم رفت تا دیگه مجبور نباشم اون کلاه گیسو اون عینک و بزنم

اونم برای خرید یک پلاستیک پر که باید خیلی زود خالی بشند حالا من و اون با هم می ریم تا دیگه هیچکی باقی نمونه و فنجان خالی پشت پنجره تنها یادگار

همه ی این سال ها بجا بمونه برای چشمانی که هیچ وقت به سایه ی بجا مانده در پشت پنجره چشم نخواهد دوخت شاید فقط یک روز پیرزنی رد بشه و اتفاقی

خرید کنه و منو ببینه که چقدر پیر شدم .از پشت شیشه با یک بلیط با قطاری موقت در مسیری مشخص به فاصله ی هر ستون در جلوی چشمانم ظاهر می شود

و آخرین ستون ..درست رو به رویم ایستاده بود زیر همان ستون.پنجره را باز می کنم و برای همیشه با دود های سیاهی که به سفیدی دانه های ریز آمیخته می شوند

و به زمین و آسمان می روند خداحافظی می کنم.کارخانه و چند خیابان و تمام..خداحافظ مسکو.

 

داستان کوتاه-خداحافظ مسکو-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1387

اتاق روبروی پله ها . و خانه ای که دیگر نیست خانه. یک سفره طرح دار دوغ نعناع و ظرفی سفالی و

یک دیس کشک بادمجان نعناع و ترخون ماست چکیده نون سنگک..عمو برکت ا...

بی بی گلبانو .رضا سبیل. لقمه پشت لقمه و دوغ..لیوان پشت لیوان..نون سنگک سفید می شود  خورده

می شود .صحبت از یک لقمه ی حلال  و مثال عمو که دیوارها گواهی می دهند  و مثال حسن الافو لقمه ی حروم

و حالا این همه سال گذشته؟بی بی گلبانو که نیست آب شده رفته زیر خاک.عمو برکت ا...هم که دیوونه شد و سر به کوه

و قبرستون گذاشت.رضا سبیلم که این همه با همون لقبش پز می داد آخریا قرطی شده بود و بی خیال همون پشت لبیاش...

وقتی هم که رفت خارج از کشور و دیگه هم انگار که اصلا نه مال اینجا بوده و نه کسی رو می شناخته دیگه خبری ازش

خیلی سال که ندارم و نه می خوام داشته باشم.

......................******************.....................

اتاق روبروی پله ها .پیتزا فروشی.و اون اتاق..انبار سس و جعبه نوشابه.

چند میز  و نیمکت..جای سفره رو میزه درست همونجا میز شماره 17.من فیلم اون خانه همون خانه ای که نیست رو دارم

حالا هم که اون قدیمیه نیست همون که فروختمش و جاش چند کتاب درسی و چند جور وسیله دیگه خریدم و حالا یک سی دی

تمام اون خاطره ها رو زنده می کنه واسم. فقط باید نگاه کنی و از بهم خوردن لبهای آدم های اون خونه که توش بودی و می دونی

اون لبا ی صامت چی و برای کی و روبروی چی حرفها زدن و فکر می کردن که همون چی روبرویی مثل این چی که دست

منه خیلی هم با هم فرق ندارن مگر تنها فرقش ضبط کردن همون حرفها باشه که حالا اون لبها نیست و من هستم و همین چی که دستمه

خاموشی و بی صدایی آدمک هایی که روبروی هم نشستن و در همون خانه با هم پچ پچ می کنن  و فکر می کنن که چقدر این جایی که اومدن

قشنگه و حالا هیچکی به اون اتاق رو بروی پله ها توجهی نمی کنه همون اتاقی که برای من خیلی قشنگه و یاد آور تنهایی ها فریاد زدن ها و خاموشی های منه

خداحافظ خانه ..خداحافظ اتاق روبروی پله ها..خداحافظ.

 

داستان کوتاه-دوربین خاموش-نویسنده***حسام الدین شفیعیان***

 

اتاق روبروی پله ها . و خانه ای که دیگر نیست خانه. یک سفره طرح دار دوغ نعناع و ظرفی سفالی و

یک دیس کشک بادمجان نعناع و ترخون ماست چکیده نون سنگک..عمو برکت ا...

بی بی گلبانو .رضا سبیل. لقمه پشت لقمه و دوغ..لیوان پشت لیوان..نون سنگک سفید می شود  خورده

می شود .صحبت از یک لقمه ی حلال  و مثال عمو که دیوارها گواهی می دهند  و مثال حسن الافو لقمه ی حروم

و حالا این همه سال گذشته؟بی بی گلبانو که نیست آب شده رفته زیر خاک.عمو برکت ا...هم که دیوونه شد و سر به کوه

و قبرستون گذاشت.رضا سبیلم که این همه با همون لقبش پز می داد آخریا قرطی شده بود و بی خیال همون پشت لبیاش...

وقتی هم که رفت خارج از کشور و دیگه هم انگار که اصلا نه مال اینجا بوده و نه کسی رو می شناخته دیگه خبری ازش

خیلی سال که ندارم و نه می خوام داشته باشم.

......................******************.....................

اتاق روبروی پله ها .پیتزا فروشی.و اون اتاق..انبار سس و جعبه نوشابه.

چند میز  و نیمکت..جای سفره رو میزه درست همونجا میز شماره 17.من فیلم اون خانه همون خانه ای که نیست رو دارم

حالا هم که اون قدیمیه نیست همون که فروختمش و جاش چند کتاب درسی و چند جور وسیله دیگه خریدم و حالا یک سی دی

تمام اون خاطره ها رو زنده می کنه واسم. فقط باید نگاه کنی و از بهم خوردن لبهای آدم های اون خونه که توش بودی و می دونی

اون لبا ی صامت چی و برای کی و روبروی چی حرفها زدن و فکر می کردن که همون چی روبرویی مثل این چی که دست

منه خیلی هم با هم فرق ندارن مگر تنها فرقش ضبط کردن همون حرفها باشه که حالا اون لبها نیست و من هستم و همین چی که دستمه

خاموشی و بی صدایی آدمک هایی که روبروی هم نشستن و در همون خانه با هم پچ پچ می کنن  و فکر می کنن که چقدر این جایی که اومدن

قشنگه و حالا هیچکی به اون اتاق رو بروی پله ها توجهی نمی کنه همون اتاقی که برای من خیلی قشنگه و یاد آور تنهایی ها فریاد زدن ها و خاموشی های منه

خداحافظ خانه ..خداحافظ اتاق روبروی پله ها..خداحافظ.

 1387

داستان کوتاه-دوربین خاموش-نویسنده***حسام الدین شفیعیان***


نوشته شده در  پنج شنبه 92/7/11ساعت  11:21 عصر  توسط حسام الدین شفیعیان 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آخرین یادداشت در وبلاگ http://063.parsiblog.com/خوش آمدید
تازه مسلمان
بازاری و عابر
تواناییهای گوناگون انسان /شهید مطهری/
صدای شهید مهدی باکری
[عناوین آرشیوشده]